اصطلاح هرمنوتيك، (Hermeneutics) را هنر تفسير ناميدهاند.اين واژه ماخوذ از فعل يونانى، ( Hermeneuien) به معناى"تفسير كردن" است. Hermeneia به معناى تفسير است وغالبا در مورد تفسير متون مقدس به كار مىرود. افلاطونشاعران را ) hermenes مفسران) خدايان ناميده است.ارسطو اين لفظ را براى عنوان رساله خويش در بابمنطق قضايا در كتاب ارغنون به كار برد و آن را بارىارمنياس، ( Peri Hermeneias) به معناى "در باب تفسير"ناميد.
اين واژه از نظر ريشه لغوى با هرمس، خداى يونانى كه پيامبرخدايان و الهه مرزها بوده است، ارتباط دارد. برخى ازمحققان اين پيوند را متضمن اشاره به سه مرحله يا بخشاصلى عمل تفسير دانستهاند:
1 - علامت، پيام يا متن كه از منبعى صادر شده باشد.
2 - واسطه يا مفسر(هرمس).
3 - انتقال پيام به مخاطبان
علىرغم به كارگيرى اين واژه و علىرغم اين كه آدميان هموارهبا فهم و تفسير متون سرو كار داشتهاند و در انديشهراهكارها و قواعدى براى تفسير بودهاند تا به كمك آنتفسير صحيح را از سقيم ممتاز گردانند. ولى بيش از يكىدو قرن نيست كه هرمنوتيك جديد به عنوان شاخهاى ازعلم مطرح شده است. و معمولا فردريش شلاير ماخر[ [(1834 - 1768) friedrich schleirmacher را بنيانگذارهرمنوتيك جديد شناختهاند.
اما اين ويلهلم ديلتاى، [(1911 - 1833) wilhelm Dilthey] بود كه براى نخستين بار رؤياى تدوين يك روش واسلوب بنيادى براى علوم انسانى را در سر پروراند،تا براساس آن نتايج علوم انسانى به اندازه علوم طبيعى عينى ومعتبر باشد; چرا كه ديلتاى هرمنوتيك را دانشروششناسى علوم انسانى مىداند. به نظر او هدف اصلىدر تلاش هرمنوتيكى، ارتقاى اعتبار و ارزش علوم انسانىو هم طراز كردن آن با علوم تجربى است.
اما رشد و ظهور سريع علوم مختلف انسانى و ابداع روشهاىخاص هر كدام براى عرضه و داورى استدلالها، رؤياىديلتاى را بر هم زد. و مكتبهاى مختلف روششناسى درعلوم انسانى به جاى هرمنوتيك (كه ايجاد يك روشمناسب براى تمامى علوم انسانى بود) بر حيات فكرى وعقلى انسانها سيطره پيدا كرد. ولى باز جريانهاى فكرىنيرومند ديگرى سبب شد كه هرمنوتيك دوباره به صحنهبيايد. عمدهترين اين جريانها عبارتند از:
1 - نظريات جديدى كه درباره رفتار انسانى در روانشناسى وعلوم اجتماعى مطرح شد كه مطابق آن بروز و ظهورفرهنگى انسانى به عنوان تجليات انگيزههاى ناآگاهانه و غريزى يا بهعنوان بازتابهاى طبقاتى تلقى مىشود.
2 - پيشرفتهاى معرفتشناسى و فلسفه زبان منجر به اين ادعاشده كه واقعيتيك فرهنگ خاص، چيزى جزكاركردهاى ساختار زبانى نيست كه بر تجربه تحميلمىشود.
3 - استدلالهايى كه توسط فيلسوفانى مانند لودويكويتگنشتاين و مارتين هايدگر مطرح شده كه كل تجربهبشرى اساسا ماهيتى تفسيرى داشته و كليه داوريهاى اودر درون يك بافت تفسيرى - كه فرهنگ و زبان، واسطهاظهار آن هستند و از آن نمىتوان فراتر رفت - قرار دارد.
از آنجا كه مساله تفسير و هرمنوتيك در حوزه دين نيز تاثيرزيادى بر جاى گذاشته است، توجه همگان را به خودجلب كرده است. اديان را مىتوان به منزله مجموعهاى ازتفسيرها به شمار آورد و مطالعه علمى آنها شكل تفسيرتفسير را به خود مىگيرد.
ظهور فرقههاى مختلف از جمله فرقه پروتستان آزادانديش،معلول يك سلسله مناقشات و بحثهاى تلخ هرمنوتيكىدر مورد كاربرد روشهاى تاريخى - انتقادى در تفسير كتابمقدس بوده است. مسيحيان راستآيين، به كارگيرىچنين روشهايى را در تفسير كتاب مقدس، نادرست تلقىمىكردند.
به طور كلى چهار ديدگاه مهم در هرمنوتيك جديد مطرحاست كه به اجمال به شرح آنها مىپردازيم:
1 - ديدگاه شلاير ماخر: هرمنوتيك به عنوان تحقيقى پيرامونتفسير متون. شلاير ماخر را بنيانگذار علم هرمنوتيكنوين دانستهاند. ديلتاى تعبير دقيقى درباره او دارد كهمىگويد: شلاير ماخر "كانت هرمنوتيك" است. شلايرماخر نقطه شروع علم هرمنوتيك مورد نظر خود را با اينپرسش كلى آغاز مىكند كه: چگونه هر گفتهاى اعم ازملفوظ و مكتوب واقعا فهميده مىشود؟
موقعيت فهم، موقعيت نسبتى همسخنانه است. در هر نسبتىاز اين گونه، گويندهاى هست كه جملهاى را براى بيانمعناى مورد نظرش مىسازد شنوندهاى هم وجود دارد.شنونده مجموعهاى از كلمات صرف را مىشنود و ناگهانبا عملى اسرارآميز مىتواند معناى آنها را به طور حدسىكشف كند. اين عمل اسرارآميز و حتى حدسى، عملهرمنوتيكى است و جايگاه حقيقى علم هرمنوتيك همينجاست. پس علم هرمنوتيك، فن شنيدن است. از نظرشلاير ماخر فهم عبارت است از دوباره تجربه كردناعمال ذهنى مؤلف متن.
عمل فهم، عكس تصنيف است; زيرا فهم از بيان پايان يافته وثابت آغاز مىشود و به آن حيات ذهنى باز مىگردد كه آنبيان از آن برخاسته است. گوينده يا مؤلف جملهاىمىسازد و شنونده در ساختارهاى آن جمله و آن تفكررسوخ مىكند: يعنى زبان، واسطه رسوخ در ذهنيت ونيت مؤلف مىشود. بنابراين، تفسير عبارت است از دوسويه درهم كنش است: نحوى و روان شناختى. جنبهنحوى با زبان سرو كار دارد و جنبه روان شناختى با تفكرگوينده. بنابراين نظريه هرمنوتيكى شلاير ماخر حول دومحور مىچرخد:
1 - فهم دستورى انواع عبارات و صورتهاى زبانى فرهنگى كه مؤلف در آن زندگى مىكند و تفكر او را مشروط ساخته است.
2 - فهم روان شناختى يا فنى ذهنيتخاص يا نبوغ خلاق مؤلف.
اين دو محور منعكس كننده وامدار بودن شلاير ماخر به متفكران رومانتيك است. آنان بر آن بودند كه هر حالتخاصى ازبيان، هر چند منحصر به فرد، ضرورتا بازتاب روح فرهنگى وسيعتر است. يك تفسير صحيح نه تنها نيازمند فهم بافت فرهنگى وتاريخى مؤلف است، بلكه به فهم ذهنيتخاص مؤلف نيز نيازمند است و اين عمل از طريق عمل پيشگويى يعنى يك جهششهودى صورت مىگيرد كه از طريق آن مفسر مىتواند آگاهى مؤلف را از خاطر خود بگذراند يا آن را مجسم سازد. حتى مفسر درپرتو اين آگاهى در يك بافت فرهنگى وسيعتر مىتواند به فهمى بهتر از خود مؤلف نسبتبه خود نائل شود.
او مىگويد: اين سؤال كه اين متن چه معنا مىدهد؟ مىتواند به دو طريق مطرح شود:
1 - مؤلف از اين متن چه قصد كرده است؟
2 - اين متن براى مخاطب و شنونده چه معنايى مىدهد؟
در مورد سؤال اول ممكن است از متن، تفكرات و مقاصد آگاهانه مؤلف را درك كنيم و يا ممكن استبه تفكرات و مقاصدنيمه آگاهانه يا شبه آگاهانه مؤلف نيز نظر داشته باشيم يا حتى ممكن است روح عصر و زمان او را درك كنيم.
اما در مورد سؤال دوم مىتوان گفت: مخاطبان بر دو دستهاند: يك دسته مخاطبان فرهيخته معاصراند و دسته ديگر مخاطبانفرهيخته غير معاصر شلاير ماخر در مورد مخاطبان معاصر مىگويد: در اين مورد بايد معناى لفظى، (verbal meaning) متن رابازسازى كنيم. البته با اين اعتقاد كه فكر و ابراز و ظهور آن يكى است و با توجه به اين نكته كه مؤلف و شنونده معاصر، در روح، (spirit) واحدى سهيمند.
اما در مورد مخاطبان غير معاصر مىگويد: بايد فكر مؤلف، (authors thought) را بازسازى كنيم. هر چند آن دو، به دوفرهنگ مختلف مربوطند ولى چون اذهان مؤلف و شنونده غير معاصر، كاملا متفاوت نيستند، يك شباهت معنوى affinity)(spiritual بين آنها وجود دارد. اگر شنونده غير معاصر بتواند از زندگى و آثار مؤلف معرفت كافى كسب كند، مىتواند به نحو تخيلىجا پاى او بگذارد و فكر او را دوباره ايجاد كند. همان طور كه رمان نويسها اغلب چنين مىكنند.
2 - ديدگاه ديلتاى: هرمنوتيك به عنوان مبنايى براى علوم انسانى. شيوه ويلهلم ديلتاى درباره هرمنوتيك اين است كه آن رابه عنوان شيوه نظامى اساسى براى علوم انسانى در مقابل علوم طبيعى در نظر مىگيرد. چنين رشتهاى يك هرمنوتيك عامخواهد بود.
هر چند ديلتاى عميقا تحت تاثير شلاير ماخر بود، ولى او اين فرض و اعتقاد شلايرماخر را كه هر اثر مؤلف، حاصل اصل ونيت ضمنى مندرج در ذهن مؤلف است، انكار كرد. ديلتاى اين اعتقاد شلاير ماخر را به شدت ضد تاريخى لحاظ مىكرد; زيراچنين اعتقادى به اندازه كافى به تاثيرات خارجى دستاندركار يا به تكامل و رشد مؤلف توجه نمىكند. هرمنوتيك ديلتاى بهنحو آشكارى مبتنى بر تمايز آشكار و قاطع بين روشهاى علوم انسانى و علوم طبيعى است.
است. در حالى كه روش علوم طبيعى، تبيين، ( explanation) است.دانشمند طبيعى، حوادث را به كمك استخدام قوانين كلى تبيين مىكند. در حالى كه مورخ، نه چنين قوانينى را كشف مىكند و نهبه كار مىگيرد. علم تاريخ بر پايه منش يكتا و تكرارناپذير حوادث استوار است و شناخت اين حوادث تنها با روش تفسير ميسراست. پس مورخ در پى فهم عاملان حوادث است. آن هم از طريق كشف نيات، اهداف، آرزوها، منش و شخصيت آنان. و چنيناعمالى قابل فهمند; زيرا اعمال بشرى در مقابل اعمال طبيعى يك "باطن و ذاتى "، (inside) دارند، كه به دليل اين كه ما هم انسانيم،مىتوانيم آنها را بفهميم.
بنابراين، فهميدن عبارت است از كشف "من" در "تو". و اين امر به دليل ماهيت عام و مشترك بشرى ممكن است. تا آنجا كههرمنوتيك ديلتاى بر مساله فهم به عنوان عملى خاص كه مستلزم يكسان انگارى تخيلى و تصورى با گذشتگان است، آدمىمىتواند تاثير شلاير ماخر را بر انديشه ديلتاى تشخيص دهد.
ديلتاى از دو نوع فهم سخن مىگويد: يكى فهم تجليات و ظهورات ساده، نظير تكلم، عمل يا حالات ترس، در اينجا هيچشكاف و فاصلهاى بين تجلى و ظهور و تجربه اظهار شده وجود ندارد. ما بىواسطه و بدون هيچ استنتاجى اين ظهورات رامىفهميم. چنين فهمى مستلزم يك امر مشترك بين متن و تو است: يعنى روح عينى، استنتاجى اين ظهورات رامىفهميم. چنين فهمى مستلزم يك امر مشترك بين متن و تو است: يعنى روح عينى، (objective spirit) كه در بستر و درون آن،ظهور و فهم واقع مىشود و آن زبان و فرهنگ مشترك است. و ديگر، اشكال برتر فهم است كه با كلهاى پيچيده (complex wholes) نظير حيات و يا اثر هنرى، سروكار دارد. فهم برتر اغلب هنگامى واقع مىشود كه ناتوان از فهم ابتدايى باشيم. اگر منبىواسطه نتوانم عمل شخصى را بفهمم، فرهنگ يا حيات او را به عنوان كل مورد كاوش قرار مىدهم. اگر من يك جمله كتاب رانفهمم، ممكن است كل كتاب را تفسير كنم.
عدم فهم مقدماتى و اوليه به اين دليل است كه مؤلف يك متن، يا عمل يك شخص غير عادى است و نمىتواند توسطضوابط و معيارهاى متعارف و عادى روح عينى درك شود. براى فهم آنچه مؤلف مىگويد يا انجام مىدهد، نيازمند فهم آنها درفرديتشان هستيم. از اين رو فهم برتر، معمولا مستلزم فهم افراد است.
به نظر ديلتاى، گاه مفسر در اثر هنرى با ژرفايى از تجربه زندگى هنرمند روبرو مىشود، كه ذهن هنرمند از ادراك آن عاجز بودهاست. او مىگويد: هدف اصلى هرمنوتيك درك كاملترى از مؤلف است آن سان كه او خود را چنين درك نكرده باشد. او سرانجاممتن را ابزار شناخت كاملترى از مؤلف دانسته است: شناختى كه مؤلف خود از خويشتن ندارد. بنابراين حيات روانى، حتىحيات روانى خود شخص، از طريق تفسير تجليات آن شناخته مىشود.
انسان خود را تنها در تاريخ مىشناسد نه در درون نگرى: يعنى من خود را از راه عينيتبخشيدن به زندگى مىشناسم و اينظهور عينى، تفسيرپذير است. تفسير تاريخ نمىتواند، ذات انسانها را در قالب يك فرمول و قاعده بيان كند، يا به تعبيرى زندگى،خود پارهاى از زندگى در كل است. معناى زندگى دانستنى نيست، مگر با قرار دادن آن در مجموعه معنايى كاملترى. آگاهى يعنىنسبت زندگى فرد با زندگى در كل.
اهميت ديلتاى نسبتبه هرمنوتيك اصولا در اين جهات است:
1 - كاستن از نقش علاقه به بازيابى [نيت] مؤلف متن و گسترش دادن هرمنوتيك به همه صور تجليات و اعمال فرهنگى.
2 - تلاش براى يافتن منطق فهم به عنوان فعاليتى منحصر به علوم انسانى.
3 - كوشش براى ابتناء امكان فهم در برخى از نظريات مربوط به ساختار طبيعت انسانى و تجليات آن.
3 - ديدگاه هايدگر: هرمنوتيك به عنوان تاملى در شرايط هر گونه فهم. تامل درباره فهم، ضرورتا شخص را وادار مىسازدمسائل اساسى معرفتشناسى و انسانشناسى را مورد ملاحظه قرار دهد. فلسفه مارتين هايدگر، [ ( 1976- 1889) Martin Heidegger] در اين زمينه مؤثر و مفيد است آنچه در تحليل هايدگر اهميت دارد، اين سؤال است كه انسانها اكنون خود را در جهانىيافتهاند كه از طريق آنچه او پيش ساختهاى فهم، ( forestructure of underestanding) مىنامد قابل فهم مىگردد: يعنىمفروضات، انتظارات و مفاهيمى كه ما بيش از هر نوع تفكرى بر تجربه فرا مىافكنيم و همينها هستند كه افق، (horizon) هر گونهفعل خاص فهميدن را شكل مىدهند. تحليلى از روزمرگى، (everydayness) ما نشان خواهد داد كه آنچه ما قابل فهم مىشماريم،معلول عوامل پنهان و مقدرى است كه فهم ما قبل از تفكر واجد آن بوده است.
به تعبيرى مىتوان گفت: تفسير مستلزم پيش فرض است: يعنى هر تفسيرى حتى علوم طبيعى نيازمند پيش فرض است. قبلاز پرداختن به زمينشناسى، من سنگ و صخره را به عنوان سنگ و صخره مىبينم نه چيز ديگر. و حتى قبل از پرداختن به تفسيرسند، من آن را به عنوان يك سند مىبينم نه چيز ديگر.
بنابراين هر تفسيرى قبلا از طريق مجموعه مفروضات و پيش فرضهايى درباره كل تجربه شكل گرفته است. هايدگر اينحالت را "وضعيت هرمنوتيكى"، (hermeneutical situation) مىنامد. مقصود او اين است كه خود وجود بشرى ساختارهرمنوتيكى دارد كه زمينهساز همه تفسيرهاى موضعى ماست: يعنى وضعيتى كه پيش فرضهايى را بر ما تحميل مىكند و ما نيزآنها را بر فهم تحميل مىكنيم.
هايدگر معتقد است كه تفسير دازين (يا وجود انسانى) و هستى به نحو كلى مستلزم (يا دخيل در) تفسير متون است. چوندازين به نحو اساسى و مستمر مىفهمد و تفسير مىكند. دازين، جهان و خود را تفسير مىكند، يعنى حيات خود را به روشخاصى لحاظ مىكند. دازين به نحو ضمنى در زندگى روزمره و با روشى روشنتر در فلسفه خود را بد تفسير مىكند. يعنى ممكناستخود را به عنوان حيوان ناطق يا جوهر متفكر يا يك ماشين لحاظ كند.
از آنجا كه دازين خود را بد تفسير مىكند، ما بايد لايههاى سوء تفسير را جدا كنيم تا دازين را همانطورى كه هست، ببينيم. اينسوء تفسيرها در نظريات فيلسوفانى نظير ارسطو، دكارت و كانت است. ما بايد آنان را مطالعه كنيم تا ببينيم كجا بر حق و كجا برباطل رفتهاند تا تاثير آنان را در موقعيت هرمنوتيكى آشكار كنيم و در زمان مناسب خود را از تاثيرات آنان رها سازيم.
هايدگر هم چنين معتقد است كه واژهها معانى ثابت و واحدى مستقل از كاربرد و استعمالشان ندارند. معانى به واسطه روابطمتقابل چشمگيرى كه جهان ما را مىسازند، به واژهها تعلق مىگيرند. مثلا يك چكش صرفا ابزارى براى كوبيدن نيست. معناىاين واژه از بافت و زمينه ميز كارگاهى، ميخ و چوب و كارگاهها و مشترىهايى كه جهان و قلمرو صنعتگر را مىسازند، شكلمىگيرد. معناى يك واژه مبتنى بر جهان استعمال كننده آن است. ارسطو از حمل و نقل، آزادى يا تعليم و تربيت همان معنايى رادر نظر نداشته كه ما اكنون در نظر داريم; زيرا او در جهان متفاوتى از ما زندگى كرده است. براى فهم متن او لازم است از فرهنگها وگرامرها فراتر برويم و جهان مؤلف و امكانات آن را بازسازى كنيم.
او در مورد اين سؤال كه: آيا ما مىتوانيم يك متن را به نحو قطعى تفسير كنيم، ايهام گويى كرده است. تفسير ما از گذشته مقيدبه وضعيت هرمنوتيكى ماست و در معرض تجديد نظر آينده است.
4 - ديدگاه گادامر: هانس گئورگ گادامر، [(- 1900) Hans - Georg Gadamer] بيش از هر متفكر ديگرى براى هرمنوتيكهايدگرى تلاش كرده است. هر چند كه بولتمان، ريكور و دريدا نيز از هرمنوتيك هايدگرى استفاده كردهاند.
گادامر به تبعيت از هايدگر بر آن بود كه تفسير، مسبوق به فهم پذيرى است. و اينكه پيش فرضها و مفروضات (و شايد پيشداوريهاى) مفسر دقيقا همان چيزى است كه فهم و سوء فهم را ممكن مىسازد. تفسير، يك فهم پيشينى را كه به لحاظ تاريخىمتعين شده است و به سنتى تعلق دارد يعنى افقى را پيش فرض مىگيرد. در نتيجه مفروضات و اعتقادات خود ما ضرورتا مانعفهم نيستند، بلكه پيش شرطهاى آن هستند. جستجوى فهم بدون پيش فرض، بيهوده است. هر شىء و هر متنى از ديدگاه خاصىمورد تفسير قرار مىگيرد كه افق خاصى را مىسازد و مىتوان گفت كه تفسير، مستلزم تركيب افقهاست، (fusion of horizons) يعنى افقهاى گذشته و حال و يا افق فهم مفسر و افق متن.
افق مفسر در مواجهه با اشياء و متن دائما تعديل مىشود. اما هيچ تفسير عينى و نهايى وجود ندارد. ما نمىتوانيم مطمئنشويم كه تفسير ما صحيح يا بهتر از تفسيرهاى قبلى است.
(We can not be sure that our interpretation is correct or better than previous interpretations.) تفسيرها و قضاوتهاى ما در مورد تفسيرهاى گذشته در معرض تجديد نظرهاى آينده است.
هرمنوتيك پيش از هايدگر، چالش جدى را در حوزه تفكر دينى پديد نياورد. ولى هرمنوتيك هايدگرى و ما بعد او، چنينچالشى را پديد آوردند كه تاثيرات آنها را مىتوان در حوزه دينى به صورت ذيل ذكر كرد:
1 - امكان قرائتهاى مختلف از متون دينى; تفسير يعنى امتزاج افق ذهنى مفسر با افق متن و چون افقهاى ذهنى مفسران متعددو متفاوت است، تفسيرها نيز متفاوت مىشوند و هيچ معيارى نيز براى تشخيص برترى يك تفسير بر تفسير ديگرنيست. البته قرائتهاى مختلف از دين يك معناى صحيحى دارد كه توضيح آن خواهد آمد.
2 - اعتبار بخشيدن به تفسير به راى; زيرا هيچ معيارى براى تشخيص تفسير به راى و تفسير به نحو همگانى معتبر وجودندارد.
3 - اعتبار بخشيدن به تمام فرقههاى انحرافى دين; چون همه اين فرقهها مدعى تفسير درست از دين هستند و ملاكى براىانحرافى بودن آنها وجود ندارد.
4 - نسبى گرايى در تفسيرهاى دينى
5 - عدم دسترسى به فهم صحيح و عينى متون دينى
6 - بىتوجهى به مراد مؤلف متن
7 - نبود معيار روشن و دقيق براى فهم متون دينى
در اين مختصر بعضى از نكات نقد گونه را يادآور مىشويم:
- نكته شايان ذكر آن است كه هايدگر و گادامر هيچ كدام براى نظريه هرمنوتيكى خود دليل متقن و مستدلى ارائه ندادهاند. اگرگزارش از واقع دادهاند، گزارش آنان خلاف واقع است. چون متدينان هر نوع تفسيرى را بر نمىتابند. و اگر توصيه مىكنند، توصيهآنان براساس صحيحى استوار نيست.
- علاوه بر اين، نگرش آنان مخالف روح دينى است. اگر واقعا چنين ديدگاهى را در مورد هرمنوتيك بپذيريم، لغويت در كلامخدا و پيامبر و فعل او به وجود مىآيد. همه ما مىدانيم كه قرآن و پيامبر، عليه بتپرستى قيام كردند. اگر هيچ ملاكى براى برترىيك تفسير از تفسير ديگر وجود ندارد، و تفسير بهتر و صحيحتر معنا ندارد، مبارزه عليه بتپرستى چه معنايى دارد; چرا كهبتپرستى نوعى قرائت از خدا پرستى است. و بتپرستان بر آن بودند كه اين بتها ما را هر چه بيشتر به خدا نزديك مىكند.
«والذين اتخذوا من دونه اولياء مانعبدهم الا ليقربونا الىالله زلفى»(سوره 3/39)
كسانى كه به جاى او دوستانى براى خود گرفتهاند [به اين بهانه كه] ما آنها را جز براى اينكه ما را هر چه بيشتر به خدا نزديكگردانند، نمىپرستيم.
بنابراين براساس ديدگاه هرمنوتيكى هايدگر و گادامر بايد بگوييم كه بتپرستان با افق ذهنى خود چنين برداشتى از خدا پرستىداشتند و پيامبر نيز قرائتى ديگر. و هيچ معيارى براى رجحان تفسير پيامبر بر بتپرستان نداريم.
از اين رو نمىتوان چنين نگرشى را در مورد تفسير دين برگزيد.
- اين كه تفسير مستلزم پيش فرض است، به معنايى سخن درستى است. همه مفسران براى تفسير قرآن نيازمند آشنايى با زبانعربى، معانى بيان، منطق، تاريخ اسلام، شان نزول آيات و ...، مىباشند كه مىتوان به اينها پيش دانسته نيز گفت. اما تفسير قرآننيازمند پيش فرضهايى است كه بعضى از آنها مربوط به خدا، بعضى مربوط به متن و بعضى ديگر مربوط به انسان مىباشند.چنين پيشفرضهايى را مىتوان پيشفرضهاى ابزارى ناميد نه معنا ساز: يعنى اين پيش فرضها افق ذهنى مفسر را شكل مىدهندو تغيير و تعديل آنها جايز نيست. در نتيجه تفسير نيز بايد با اين پيشفرضها هماهنگ باشد. و اگر تفسيرى با اين پيشفرضهاناسازگار بود، از لحاظ دينى اعتبار ندارد.
1 - خدا خالق ما آدميان است:
«ذلكمالله ربكم لا اله الا هو خالق كل شىء فاعبدوه»(102/6)
اين استخداوند، پروردگار شما هيچ معبودى جز او نيست آفريدگار همه چيز است او را بپرستيد.
2 - خداوند حكيم است وخلق او عبث و بيهوده نيست.
«افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون»(115/23)
آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريدهايم و به سوى ما باز گردانده نمىشويد.
3 - خداوند انسانها را هدايت مىكند.
«ربنا الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى»(50 / 20)
«انا هديناهالسبيل اما شاكرا و اما كفورا»(3 / 76)
4 - تعليم الهى از طريق وحى لازم است; زيرا آدميان با عقل خود به تنهايى رستگار نمىشوند.
«علمك ما لم تكن تعلم»(13 / 4)
5 - خدا قرآن را براى هدايت انسانها نازل فرموده است.
«شهر رمضانالذى انزل فيهالقرآن هدى للناس و بينات منالهدى والفرقان»(181 / 2)
1 - قرآن وسيله انتقال پيام الهى به مردم است و تمام الفاظ آن وحى خدا مىباشد و كلمهاى از آن را پيامبر از جانب خود اضافهنكرده است.
«و ما ينطق عنالهوى ان هو الا وحى يوحى»(3 و 4/53)
2 - قرآن خوان نعمتى است كه در آن نعمتهاى زيادى وجود دارد.
«و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين» «تبيانا لكل شى»(89 / 16)
هركس مىتواند از اين سفره پهناور به اندازه توانايى خود بهرهبردارى كند. افراد از منظرهاى مختلف به قرآن مىنگرند: يكى ازجنبه ادبى و ديگرى از جنبه فلسفى و ديگرى از لحاظ اجتماعى، اين جنبهها مكمل همديگرند. البته در هر حوزهاى، ملاكهايىبراى صحت و سقم تفاسير وجود دارد و اين طور نيست كه همه تفاسير به يك اندازه از اعتبار برخوردار باشند.
همچنين در مورد بعضى از مفاهيم كه حالت تشكيكى دارند، هر كس به اندازه فهم و توان خود به مرتبهاى از اين معرفت نائلمىشود كه باز اين معرفتها در طول همديگرند و با هم ناسازگار نمىباشند. اينها نمونهاى از معانى صحيح قرائتهاى مختلف ازدين هستند.
«ان للقرآن ظاهرا و بطنا»(بحار، ج 24، ص 340)
«يا جابر! ان للقرآن بطنا و للبطن بطن و له ظهر و للظهر ظهر»(بحار، ج 92، ص 91)
3 - قرآن به زبان قوم نازل شده است.
«و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه»(4 / 14)
4 - قرآن به خوبى مفاهيم و معانى الهى را به انسان منتقل مىكند.
«هذا بلاغ للناس»(52/14)
«و لقد يسرناالقرآن للذكر فهل من مدكر»(41/55)
5 - قرآن كتاب ناطق است نه صامت: يعنى چيزى براى گفتن دارد.
«انالله بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق»(نهجالبلاغه، خطبه 169)
7 - راهيابى به معناى نهايى متن قرآن ممكن است. مفسران مىتوانند با رجوع به قرآن از اختلاف و تفرقه پرهيز كنند.
اگر تفسير، امتزاج افق مفسر با افق متن است، اختلاف زيادى در تفسير به وجود مىآيد و ديگر قرآن عامل وحدتبخش نيست.
«واعتصموا بحبلالله جميعا و لا تفرقوا»
اگر هر كس قرائتخاصى از قرآن داشته باشد و ملاك و معيارى براى صحت آنها در بين نباشد، خود عين تفرقه است نه دعوت به وحدت. همچنين اگر راهيابى به معناى نهايى متون قرآن ممكن نبود، معيار بودن قرآن بىمعنا مىشد. چون تمامروايات را بايد با قرآن بسنجيم، اگر موافق قرآن بود اخذ مىكنيم و اگر مخالف بود رها مىكنيم.
«فما وافق كتابالله فخذوه و ما خالف كتابالله فدعوه»(اصول كافى، ج 1، ص 88)
«فاذا التبست عليكمالفتن، فعليكم بالقرآن»
1 - مفسر بايد تمامى قران را با هم در نظر بگيرد. قرآن محكمات و متشابهاتى دارد كه متشابهات را بايد به كمك محكمات تفسيركند.
2 - خداوند انسان را به گونهاى آفريده است كه با توجه به پيشفرضها، مىتواند پيام هدايت الهى را درك كند و از اين روست كهتوصيه مىشود از تفسير به راى پرهيز كنيد.
«من فسرالقرآن برايه فليتبوا مقعده منالنار»(تفسير طبرى - 27/1)
«من قال فىالقرآن برايه قد كفر»(تفسير ابن كثير - 5/1)
3 - اگر مفسر پيشداوريهاى خود را بر قرآن تحميل كند، از بسيارى از معارف قرآن دور مىماند و گرفتار خسران مىشود.
«و ننزل منالقرآن ما هو شفاء و رحمة للمومنين و لايزيدالظالمين الا خسارا»(82/ 17)
با توجه به اين پيشفرضهاى سه گانه اگر مفسر، قرآن را تفسير كند و تفسير او منافى اين پيشفرضها نباشد، مىتواند به پيامواقعى هدايت الهى نائل شود. اگر مفسر نگرشى را در تفسير اخذ كرد كه منافى اين پيشفرضها باشد، تفسير او نامعتبر است. بههر جهت تفكر هايدگر و گادامر در تفسير، منافى اين پيشفرضهاست و نمىتواند نگرش درستى باشد اما اختلاف مفسران درتفسير متون را مىتوان يا براساس مكمل و يا در طول هم بودن توجيه كرد.
چون متون يا نص يا ظاهر و يا متشابهاند. در نصوص و ظواهر اختلاف بسيار كم و در متشابهات نيز اگر با استناد به محكماتتفسير شوند، اختلاف بسيار كم مىشود.
اما اختلاف فقها در فتوا را مىتوان ناشى از اختلاف آنان در مبنا دانست:
1 - اختلاف در ثقه بودن راويان احاديث
2 - اختلاف در دلالت روايات
3 - اختلاف در اعتبار بخشى به شهرت و نظاير اينها
در ضمن فقها در بسيارى از مسائل با هم اشتراك دارند. اگر كسى به رسالههاى فقهى فقها نظرى بيفكند بيش از نود درصدديدگاههاى آنها با هم مشترك است.
علاوه براين تعليم و تعلم اقتضا مىكند كه معلم، مفاهيم خود را به متعلم از طريق واژهها منتقل كند و اگر متعلم در اكثر مواردمعناى ديگرى را فهم كند، تعليم و تعلم با مشكل مواجه خواهد شد. در صورتى كه آدميان به سهولت تعليم مىبينند.